وقتی دکتر گفت اورژانسی هستی و باید سریع عمل کنی ترس همه وجودم رو گرفت. هرچند در شان مرد نیست بترسد. ولی حرف مرگ که وسط می آید شجاع و ترسو نمی شناسد. آنقدر اورژانسی که برایم هماهنگ کرد تا بدون نوبت سونوگرافی شوم. آن هم در سونو گرافی های شلوغ اهواز. نمی دونم در بقیه شهرستان ها هم اینقدر سونوگرافی ها شلوغ هستند؟ به محض اینکه وارد سونوگرافی شدم و نامه دکتر را به منشی دادم مرا به اتاق سونو هدایت کرد. هرچند سعی می کردم تا خودم را عادی نشان دهم اما نمی شد. استرس در صدایم موج می زد. از دکتر خواستم تا مرا از نتیجه آگاه کند. گفت بدخیم است. هرکلمه ای که دکتر به اطلاعاتم می افزود گویی یک قدم به مرگ نزدیک می شدم. کسی که تا حالا پایش به کلانتری باز نشده است حالا کارش به اتاق عمل می افتد. وجه مشترک اتاق عمل و کلانتری ترس است. نتیجه کلانتری در صورت مجرم بودن نهایتا آزادی است اما نتیجه اتاق عمل مبهم است. نمی دانی بدنت آزاد می شود یا روحت!!!
وارد بیمارستان شدم. همراهی پدر (1) برایم قوت قلبی بود. هزینه بیمارستان زیاد بود. مبلغ پیش پرداخت یک و نیم میلیون تومان. چشم هایم از حدقه بیرون زد. به پدرم گفتم آنهایی که ندارند چه باید بکنند؟ پدر گفت: خیلی ها ندارند، به بیمارستان نمی آیند و می میرند و نمی دانند علت مرگشان چه بوده است. من همچین پولی نداشتم، پدر پرداخت کرد. گفتم از بیمه تکمیلی می گیرم و ادای دین می کنم. و خیلی ها همین بیمه تکمیلی را هم ندارند.
رفتیم قسمت جراحی آماده ام کردند (2). وقتی لباس های پلاستیکی عمل جراحی را تنت می کنند گویی که آماده ات می کنند برای مرگ. مخصوصا وقتی که اولین بارت باشد. آن هم عمل جراحی ای که قرار باشد بدنت را بشکافند.
وزنم کردند تا بفهمند از روی زمین چند کیلو قرار است کم بشود. یک سوزن درون یکی از رگ هایم کردند تا مدخل سرم و ... شود. سه نفر بودیم که آماده جراحی بودیم. یک نفر راهنما که شبیه نکیر و منکر بود آمد و ما را سوار آسانسور کرد. رفتیم طبقه 1- دقیقا زیر زمین. شبیه همانجایی که محل گذر زنده ها به دنیای مرده هاست. کاملا شبیه غسالخانه. زمین و دیوار و سقف کاشی های سفید یک دست است. و اتاق های مختلف و راهروهای تو در تو. احساس می کردم فرشته مرگ بالای سرم پرواز می کند برای همین گاهی وقت ها بالای سرم را نگاه می کردم. دکترها و پرستارها لباس های عمل تنشان بود. به اتاق عمل رسیدیم.
آن آقایی که یا نکیر بود یا منکر گفت برو روی آن تخت دراز بکش. یک سالن خلوت. و یک چراغ بالای تخت و چند میز حاوی لوازم جراحی. دکتر (رئیس نکیر و منکر)آمد سلام و احوال پرسی کرد و ناگهان غیبش زد. می خواستم ازش سوال کنم نتیجه چه می شود فرصت نکردم. دستیاران دکتر آمدند. دو خانوم و دو آقا -فکر کنم نکیر و منکر بودند که ازدواج کرده بودند- که با هم می گفتند و می خندیدند. یکی دست راستم را بست. یکی دست چپم را گرفت یک چیزهایی وصل می کردند که تا به حال ندیده بودم. یک لحظه احساس کردم نوک انگشت دست چپم خنک شد. دیدم یک گیره ای وصل شده است که با یک سیم به یک دستگاه مانیتور وصل است. یک چیزی را هم به پایم بستند که آن هم یک کابل داشت.
به صحبت های آقایان و خانم ها گوش نمی کردم فقط یک صدایی آمد که مرفین می زنی؟ گفت: آره! چشم هایم به سمت سرنگ مرفین چرخید. از همان آنژیو (مدخل کذایی) مرفین را تزریق کرد و بعد سرم را وصل کرد. لحظه شماری می کردم تا لحظه بیهوش شدنم را در ذهنم ثبت کنم.
مچ دستم خنک شد و کم کم ساعد دستم. دنبالش کردم، از آرنج و بازویم گذشت به گردنم رسید دو قسمت شد. یکی وارد سرم شد و دیگری وارد سینه ام شد. خنکی اش را حس می کردم که کم کم تمام بدنم را فرا گرفت. انگار سرد شدم. خانم دستیار گفت نفس عمیق بکش. چند بار نفس عمیق کشیدم. چشم هایم سنگین شد. سعی کردم چشم هایم را باز نگه دارم نشد. نشد. نشد.
منتظر بودم تا لحظه پرواز از بدنم را ببینم. اما ندیدم. نمی دانم در این لحظه ای که بیهوش شدم روحم کجا رفت. خیلی دلم می خواست با چشم های روح همه جا را ببینم. حیف شد.
خانم پرستار چند بار صدایم زد. گفت بیدار شو. دوست داشتم بخوابم. چشم هایم را باز کردم همه چیز تار بود. چند بار چشم هایم را بستم و باز کردم تا تصویر شفاف شد. دیدم در یک اتاق دیگری هستم.
بیشتر از این نمی توانم توضیح بدهم. الا اینکه اعتراض کنم چرا اینقدر سونوگرافی های اهواز شلوغ است و چرا اینقدر هزینه بیمارستان زیاد؟ چرا مسئولین به فکر سلامتی مردم نیستند؟ در بیمارستان جای ندارها خالی بود.
پانوشت:
1- خدا حفظش کند.
2- در هنگام آماده شدن برای جراحی نکته های زیادی دیدم که گمان نمی کنم بتوانم در وبلاگ به آنها بپردازم.
3- خدا به همه تان سلامتی بدهد و انشاء الله هیچ وقت پایتان به بیمارستان نیفتد. برای مریض ها هم دعا کنید. و برای پدر و مادرتان هم دعا کنید و قدرشان را بدانید.
4- پدرجان دستت را می بوسم.