عر عر

دبیرستان دهخدا، بلوار ابوذر تهران منطقه 14 حد فاصل بین پل دوم و سوم. مدرسه دوشیفتی که کلاس های سه ردیفه اش و چراغ های کم نور کلاس هایش باعث می شد تا هیچ نخبه ای نتواند با معدل بالای 15 از این مدرسه فارغ شود. معلم ادبیاتی داشتیم به غایت قلوچ. به عبارتی چشمش آنگونه چپ بود که در آنِ واحد همچون آفتاب پرست دو مکان مجزا را رصد می کرد. موهایش فر بود، از جلوی سر موهایش ....
بقیه در ادامه مطلب

ادامه نوشته

شب قدر و جیرجیرک

نشسته بودم و درحالی که کتاب دعا رو مقابلم گرفته بودم داشتم با دنبال کردن جمله های " سبحانک یا ...." با مداح همراهی می کردم. هیئت شلوغ بود. جا هم خیلی تنگ. همه  چفت هم نشسته بودن. توی هیئت هم پر از جیرجیرک بود. دیگه همه چشمشون ترسیده بود. اگر یه پوست تخمه آفتابگردون رو زمین می دیدیم خیلی با احتیاط نیگاش می کردیم فکر می کردیم جیرجیرکه. نفر جلوییم هم که خیلی از جیرجیرک چندشش میشد. هی مدام ....
بقیه در ادامه مطلب

ادامه نوشته

ایمیلی که شهید حاج احمد سوداگر برایم فرستاد

ایمیل یک شهید برای یک وبلاگ نویس
داشتم ایمیل های اضافی را پاک می کردم. چشمم افتاد به یک ایمیل آشنا که اصلا فراموش کرده بودم. حالا که خوب فکر می کنم یادم می آید حاج احمد سوداگر قبلا برایم ایمیل های زیادی می فرستاد. اصلا حاج احمد خیلی اهل حال بود. من معمولا ایمیل هایش را بعد از مطالعه پاک می کردم. ولی این یکی از دستم قسر در رفته بود. حالا بعد از نبودن های حاج احمد حواسم هست که تا مادامی که هستم این ایمیل حاج احمد را پاک نخواهم کرد.
دوستانی که تازه وارد هستند و حاج احمد ما را نمی شناسند قبلا در این پست تعریفش را کرده ام. یادتان می آید گفتم حاج احمد خیلی شوخ بود. شوخی های حاج احمد در ایمیل هایش هم خودنمایی می کرد. ایمیل حاج احمد از این قرار است:
بقیه در ادامه مطلب

ادامه نوشته

دور و زمونه عوض شده

یادتون میاد؟ توی داستان شنگول و منگول اونجایی که آقا گرگه میره تا دندوناشو تیز کنه دندوناشو می کشن و به جاش پنبه میذارن؟؟؟ اگر یادتون نمیاد داستانش رو از اینجا بخونید. حالا یه خبر توی فارس خوندم که برای آقا پلنگه دندون مصنوعی کاشتن. اگر فکر می کنید دروغ میگم اینجا رو بخونید.

نتیجه اخلاقی:
قبلا دندونای حیوونای وحشی را می کشیدند ولی امروزه برای حیوونای وحشی دندون می کارن.

تشهد رو بخون بینم ...

با کلی دلهره رفته بودم تهران برای مصاحبه. نتیجش خیلی برام مهم بود. شاید می تونست توی زندگی ام تغییر ایجاد کنه و شایدم شروعی می شد برای تغییر سرنوشت. پیش خودم فکر می کردم اگر اینا منو نمی خواستند این همه منو از اهواز تا تهران برای یه مصاحبه فراخوان نمی کردند. با همین فکر به خودم تسکین می دادم. اما دوباره پیش خودم فکر می کردم: درسته که اینا منو نیاز دارن ولی اگر توی مصاحبه خیط بکارم و خراب کنم ممکنه ردم کنن. دوباره با همین فکر، همه اعتماد به نفسم هری می ریخت زمین. بعضی وقتا خودم رو می زدم به بیخیالی و به خودم می گفتم بابا هرچی می خواد بشه! بیخیال! خیر همه ما دست خداست. اگر ردم کنند حتما توش یه خیری هست. 

اما دوباره ..

بقیه در ادامه مطلب

ادامه نوشته

افسر ارشد، ارتش اتریش

خیلی زور زدم تا فقط چند بار تکرارش کنم بدون اینکه اشتباه کنم. نمی دونم! شاید شما بتونی. شاید لازم باشه تمرین بیشتری کنیم. کمی تلاش کردن برای شما هزینه ای نداره. سعی کنید شاید شما موفق شدید:

 افسر ارشد، ارتش اتریش

پریشان گویی های یک اصلاح طلب

من خودم طرفدار اصلاحاتم. من خاتمی و عکس هایش با دخترها را دوست دارم چون عکس انداختن با دخترها نماد روشن فکریه. اصلا من از بیخ طرفدار جنبش هستم و در کل به هر جنبنده ای اعتقاد راسخ دارم. اما حاضر نیستم به خاطر جاه طلبی و ثروت اندوزی بعضی از آقایان به خیابان بروم و بر علیه حکومت شعار بدهم. چون حوصله نیروهای امنیتی را ندارم حوصله ندارم برای فرار چادر سر کنم یا سر از زندان در بیارم. حوصله ندارم بروم زندان و بعد پشیمان بشوم. به هیچ کس هم نمی گویم در انتخابات شرکت نکنید. چون می دانم شرکت نکردن من در انتخابات اصلا رژیم را تضعیف نمی کند. اگر من در انتخابات شرکت نکنم اصلاح طلبان رای نمی آورند. بالاخره در اصلاحات آدم عاقل هم پیدا می شود که تایید صلاحیت شود. چرا خاتمی رای بدهد و من ندهم؟؟؟ درست است رای من نظام را تایید می کند اما چه کنم که رای ندادن من باعث دور ماندن اصلاحات از قدرت می شود و این بر خلاف خواسته های آمریکا و انگلیس است.من ایرونی هستم و ایران را دوست دارم. کاری به مذهب ندارم ولی اگر در نظام باشم بهتر است تا در زندان باشم. چون اگر فرار کنم و پناهنده شوم کمتر از زندان رفتن نیست. آن ور مرزها در به در شده اند ساده لوحانی که در خیابان برای آقایان یقه چاک کردند. این آمریکایی های ملعون برای ما تره هم خرد نمی کنند. بالاخره عاقبت اکبر گنجی و شیر خر خورها را هم خواهیم دید.


پانوشت:

  1. این تراوشات ذهنی خودمان بود.
  2. برای حاشیه نگاری دعواهای آن وری های فراری و این وری های پشیمان.
  3. همین مطلب را بخوانید در: www.majidfazilat.ir

اندر احوالات شیخ خارج نشین و قیمت بنزین

این پست را تقدیم می کنم به وبلاگ فخیمه "گوش قرمز"

اندر احوالات شیخ ماشیخ پس از آن فتنه شکست خورده به همراه برخی مریدان و شاگردان وفادار به بریتانیا پناهنده گردیده بودی و با اداره های محترم جاسوسی بریتانیا بر علیه حکومت مقدس ایران همکاری های خبیث داشتندی و از این راه کسب معاش کردندی.

روزی از روزهای خداوندی چون سپهر آفتاب بر دمیدی و عالمی روشن گردانیدی شیخ از بستر ببیدار شدی و قصد کار نمودی تا به رسم روزگار لقمه نانی گرد آوردی. لذا پا از خانه فرا نهادی و قصد اداره امنیت بریتانیای کبیر نمودی. چون زمستان بود برف و سرما همه جا را فراگرفتندی و شیخ به لطایف الحیل فراوان در آن سرمای جانسوز درب یخ زده ارابه را باز نمودی و پشت سکان نشستی و کلید در استارت ماشین بچرخاندی چون چشم مبارک بر آمپر سوخت ماشین بینداختی از باک خالی ماشین فغان سر دادی و ناله ها نمودی.

پس قصد جایگاه سوخت نمودی و لعنت به روزگار نمودی. و چون از بنزین فارغ گردیدی مامور جایگاه بابت چند لیتر ناقابل از شیخ طلب دینارهای کلان نمودی. شیخ با تعجب و ناراحتی سبب افزایش نرخ از وی جویا شدی. مامور بگفتا چون دولت فخیمه ایران ما را تحریم نمودندی و از آن پس به ما نفت نفروختندی که این باعث نگرانی مقامات گردیدندی و قیمت نفت سر به آسمان نهادندی.

شیخ چون این بشنید و چون بدانست درآمدش از اداره جاسوسی کفاف زندگی اش را نمی دهد آنگونه که فقط می توانست نیمی از پول بنزین را پرداخت نماید، از فرط ناراحتی جامه بر تن دریدی و سر به بیابان نهادندی و بر روزگار خوش خویش در دولت ایران حسرت ها بخوردی.


پانوشت:

۱- این مطلب از نبوغات خودمان است و کپی نیست.