ایمیلی که شهید حاج احمد سوداگر برایم فرستاد

ایمیل یک شهید برای یک وبلاگ نویس
داشتم ایمیل های اضافی را پاک می کردم. چشمم افتاد به یک ایمیل آشنا که اصلا فراموش کرده بودم. حالا که خوب فکر می کنم یادم می آید حاج احمد سوداگر قبلا برایم ایمیل های زیادی می فرستاد. اصلا حاج احمد خیلی اهل حال بود. من معمولا ایمیل هایش را بعد از مطالعه پاک می کردم. ولی این یکی از دستم قسر در رفته بود. حالا بعد از نبودن های حاج احمد حواسم هست که تا مادامی که هستم این ایمیل حاج احمد را پاک نخواهم کرد.
دوستانی که تازه وارد هستند و حاج احمد ما را نمی شناسند قبلا در این پست تعریفش را کرده ام. یادتان می آید گفتم حاج احمد خیلی شوخ بود. شوخی های حاج احمد در ایمیل هایش هم خودنمایی می کرد. ایمیل حاج احمد از این قرار است:
بقیه در ادامه مطلب

ادامه نوشته

انتخابات ریاست جمهوری 92 و ضرورت های بصیرت افزایی وبلاگ ها

مقدمه: حاج احمد سوداگر یک فعال جنگ نرم بود. او جنگ نرم را در دانشگاه شروع کرد و موفق شد تا سرداران نسل جبهه و جنگ را با نسل دانشجوی امروز و فرداها آشنا کند. خودش در این جنگ نرم چندین کتاب خاطره نوشت تا نام و یادش بر تمام دل ها بماند. من کتاب " جاده های سربی " اش را خوانده ام. به قلم حجت الاسلام بهداروند نوشته شده است و بسیار اثر زیبایی است. یک قلم روان که از دل برآمده است و بر دل می نشیند.

پریشب خواب حاج احمد سوداگر را دیدم...
بقیه در ادامه مطلب.


پانوشت:
انعکاس این مطلب در نقل قول.
انعکاس این مطلب در نوبت شما.
انعکاس این مطلب در حرف تو.

ادامه نوشته

سوداگر عشق

مقدمه: وقتی می خواهیم بگویم سرمان شلوغ است و دائم در دو مکان در رفت و آمدیم می گوییم : " یک پایم انجاست و یک پایم اینجاست. اما حاج احمد سوداگر یک پایش در بهشت بود و یک پایش در دنیا. حاج احمد خیلی زرنگ بود، قبلا یک پایش را فرستاده بود و در بهشت جا را رزرو کرده بود. به این می گویند ادم زرنگ. هم حاج احمد، سوداگر عشق بود؛ هم حاج احمد سوداگر، عشق بود.

حاج احمد سوداگرآنقدر مات و مبهوت شدم که تا اکنون که می نویسم دستم به قلم نمی رفت. وقتی عطار خبر شهادت حاج احمد را به من داد فقط نیم ساعت از عروج ملکوتی اش گذشته بود. آنقدر حادثه تازه بود که از رسول خجالت کشیدم تا به او زنگ بزنم و تسلیت بگویم. پیش خودم فکر کردم حالا رسول در چه حالی است؟؟؟

دقیقا درست حدس زدم. رسول در مراسم تشییع جنازه خیلی بی تاب بود. غفور که نگو. یک لحظه از پیکر بابا کنده نمی شد. اشک های رسول رودی بود که طغیان کرده بود و یک لحظه قطع نمی شد. نوای " سرباز خمینی سردار حسینی کجا می روی؟ " تمام قلبم را از جا می کند بغض را در گلویم سنگ می کرد. دائم حواسم به رسول بود. شده بود پرچمدار تشییع جنازه، گریه می کرد و عکس بابا را با دو دست بلند کرده بود و پیشاپیش کاروان عزاداری، بیتاب و نالان حرکت می کرد. هر از گاهی تمام دردها و غصه ها وجودش را فرا می گرفت و می رفت به سمت تابوت پدر. اما اطرافیان نمی گذاشتند. می گفت: "اجازه بدهید بروم پیش تابوت به خدا کاری نمی کنم" . از بس بیتاب بود رسول را از بابا جدا کرده بودند. دائم به او می گفتند که باید محکم باشی . . . (دنباله آن در ادامه مطلب)


ادامه نوشته