مقدمه: وقتی می خواهیم بگویم سرمان شلوغ است و دائم در دو مکان در رفت و آمدیم می گوییم : " یک پایم انجاست و یک پایم اینجاست. اما حاج احمد سوداگر یک پایش در بهشت بود و یک پایش در دنیا. حاج احمد خیلی زرنگ بود، قبلا یک پایش را فرستاده بود و در بهشت جا را رزرو کرده بود. به این می گویند ادم زرنگ. هم حاج احمد، سوداگر عشق بود؛ هم حاج احمد سوداگر، عشق بود.
آنقدر مات و مبهوت شدم که تا اکنون که می نویسم دستم به قلم نمی رفت. وقتی عطار خبر شهادت حاج احمد را به من داد فقط نیم ساعت از عروج ملکوتی اش گذشته بود. آنقدر حادثه تازه بود که از رسول خجالت کشیدم تا به او زنگ بزنم و تسلیت بگویم. پیش خودم فکر کردم حالا رسول در چه حالی است؟؟؟
دقیقا درست حدس زدم. رسول در مراسم تشییع جنازه خیلی بی تاب بود. غفور که نگو. یک لحظه از پیکر بابا کنده نمی شد. اشک های رسول رودی بود که طغیان کرده بود و یک لحظه قطع نمی شد. نوای " سرباز خمینی سردار حسینی کجا می روی؟ " تمام قلبم را از جا می کند بغض را در گلویم سنگ می کرد. دائم حواسم به رسول بود. شده بود پرچمدار تشییع جنازه، گریه می کرد و عکس بابا را با دو دست بلند کرده بود و پیشاپیش کاروان عزاداری، بیتاب و نالان حرکت می کرد. هر از گاهی تمام دردها و غصه ها وجودش را فرا می گرفت و می رفت به سمت تابوت پدر. اما اطرافیان نمی گذاشتند. می گفت: "اجازه بدهید بروم پیش تابوت به خدا کاری نمی کنم" . از بس بیتاب بود رسول را از بابا جدا کرده بودند. دائم به او می گفتند که باید محکم باشی . . . (دنباله آن در ادامه مطلب)