امروز سرشار از موضوع بودم. سرشار از سوژه. هر تصویری که می دیدم برایش هزار خط حرف داشتم. اما چه می توان کرد که حوصله مخاطب این روزها به قصه هزار و یک شب هم قد نمی دهد. چه برسد به یک پست ناقابل.
خودم را اماده کرده بودم که از پدر پای صندوق های رای عکس بگیرم. دوربین حرفه ای هم نداشتم. ناچار متوسل شدم به موبایل. چندتا عکس گرفتم. ناگهان سرباز خنده رویی آمد و با خواهش و التماس گفت می دانم این عکس ها را برای محتوای سایت حاج آقا می گیری ولی خواهشا طوری عمل کنید که مشکل ساز نباشد. گفتم مشکلش چیست؟ گفت: از فرمانداری عکس برداری و فیلم برداری را بدون مجوز ممنوع کرده اند. گفتم  مرد حسابی من که بی بی سی نیستم،ما خودی هستیم. درثانی این عکس ها برای گزارش وبسایت حاجی است. خلاصه اینکه به سختی قانعش کردیم. آن هم فقط برای چند عکس. بماند.
از حاجی که عکس می گرفتم متوجه شدم پیرمردی هم در صف نشسته است. بدون شک او توان ایستادن نداشت. به طور تصادفی او هم در عکس های ما افتاد. پیرمردی که برای حمایت و دفاع از انقلاب و ولایت و آرمانش نه خسته بود و نه از پا فتاده. جالب اینکه حضور او در صف و پای صندوق های رای دماغ خیلی ها را خاکی کرده بود چرا؟ چون ثابت می کرد او که زمانی در صف اول انقلاب حضور داشته است حضورش احساسی و تابع فضای انقلاب (جو) نبوده است. با اینکه پاهایش تاب و توان ایستادن ندارد اما او هنوز پای انقلاب ایستاده است. و این خودش نشانه شور و شعور این پیرمرد است. خلاصه اینکه این پیرمرد وقتی صف حرکت می کرد و جلویش خالی میشد بلند میشد چند قدم میرفت جلوتر و دوباره می نشست.
ما امروز (جمعه 24 خرداد 1392) بین ساعت 11 تا 12 در مسجد نجفیه دزفول به همراه دیگر همشهریانمان حماسه آفریدیم. حماسه ای به یاد ماندنی. چرا حماسه؟ چون نه خاتمی بود و نه رفسنجانی و نه میرحسین و نه کروبی و مشایی. این آقایان نبودند و مسجد آن همه شلوغ بود. با اینکه برخی اصحاب فریب خورده داخلی می گفتند برخی آقایان نیستند و امسال حال و هوای انتخابات مثل حیاط خلوت خانه ماست. و کسی استقبال نمی کند.
اما من می گویم حال و هوای انتخابات امسال مثل حضور تماشاچیان در ورزشگاه آزادی برای بازی استقلال و پرسپولیس بود.

اینجا مسجد نجفیه دزفول است. محله قدیمی پدری من! اینجا پایتخت ایران نیست. استان خوزستان است. مرکز استان اهواز هم نیست که بگوییم شهر شلوغی است. اتفاقا صدا و سیما هم نبود که باز بگوییم مردم برای دیده شدن در تلویزیون به این مسجد هجوم آورده اند. فقط یک نفر دوربین (مبایل عکاسی) داشت آن هم من بودم که با زور و فشار و اصرار موفق شدم از سرباز اجازه بگیرم که عکس بگیرم آن هم فقط از پدرم نه از همه جمعیت. فقط برای سایت پدر نه برای بی بی سی. حتی این عکس را در وبلاگم نمی گذارم که شبکه خبر پخش کند و همکارانم به من بگویند عکست را تلویزیون نشان داد. این عکس را می گیرم شاید بی بی سی ببیند و کیف بکند. بچه های بی بی سی ببینند و در دلشان قند آب بشود که هموطنانشان در ایران عزت و شرف دارند به خیلی از کشورهای دنیا. که با وجود آن همه تحریم از نظامشان و حکومتشان و آرمانشان به طور مستقل حمایت می کنند و مثل کوه ایستاده اند و هیچ تحریمی نمی تواند پدرشان را دربیاورد. آهای کاخ سفید نشین ها ما بیدی نیستیم که با این بادها بلرزیم.
پانوشت: بقیه عکس ها را می توانید اینجا ببینید.