ماه رمضون های تهران رو خیلی دوست دارم. چون همه کودکی و جوانی ام را در تهران بوده ام. طبیعتا اولین خاطرات روزه هایم را از تهران به یادگار دارم.
۱- آن روزها که خیلی بچه بودیم غروب آفتاب، پدر و بوی نان سنگک روی سفره افطار، روزه کله گنجشکی، صدای ربنا از تلویزیون، تواشیح اسماء جلاله و شکم گرسنه و حرف مادر که می گفت الان در شکم تو نور خدا جاری شده است.
۲- کمی بزرگتر که شدم عاشق آش و حلواهای نذری بودم که دم افطار از طرف همسایه ها می رسید. صدای زنگ در و نذری و من که مثل برق می دویدم تا از همسایه نذری بگیرم. کاسه آش و کشک و پیاز داغ زیاد و بوی حلوایی که با گلاب درست شده بود. و باز سفره و صدای ربنا و تواشیح اسماء جلاله و من که سعی می کردم با تلویزیون همخوانی کنم. حالا دیگر همه تواشیح را بلد بودم و اعتراض آبجی که می گفت بگذار تلویزیون خودش بخواند.
۳- کمی که بزرگ تر شدم دانشگاه و تنهایی و دوری از پدر و مادر، صدای ربنا و تواشیح اسماء جلاله و سفره خالی ای که فقط چای و خرما و ارده دزفول داشت و ساعت های تنهایی من و خدا و یک لامپ ۱۰۰ زرد رنگ و یک مهتابی کم سو در یک زیر زمین اجاره ای در یک شهر دور افتاده.
۴- تهران که بودم وقتی میدیدم که همه همسایه ها در آن محله مذهبی روزه می گیرند و نماز جماعت مسجدمان آنقدر شلوغ می شود که جا گیر نمی آید فکر می کردم همه مردم شهر روزه می گیرند. اما حالا در اداره می بینم کمتر کسی روزه می گیرد. انگار فقط من و چند نفر دیگه روزه هستیم. احساس تنهایی می کنم.بعضی از همکاران برای روزه نگرفتن معده های خرابشان را رو می کنند. و من تعجب می کنم چطور تحمل گرسنگی در روزهای عادی برایشان راحت تر است از ماه رمضان؟ مگر در روزهای دیگر زخم معده ندارند؟نکته طنز اداره ما: کمتر کسی روزه می گیرد اما روز بعد از عید فطر که می شود. دسته دسته و گروه گروه کارمندان اداره ما راه می افتند و به هم روز عید رو تبریک میگن.
اینجا خیلی هوا گرمه. ما این روزها داریم گرمای ۵۰ درجه رو تجربه می کنیم. روزه اهواز با روزه تهران و زنجان و تبریز فرق می کند.


پانوشت: هرکاری بکنم قلم من به پای قلم وبلاگ ریگ متین نمی رسد!