دانی چرا در سیر خود بر خویش می لرزد قلم؟؟
ترسد که ظلمی را زند در حق مظلومی رقم ...
آی مسئولین! آی سیاستمدارانی که حال خوب و بد بازار به قلم شما رقم می خورد. این مرقومه خطاب به شماست! تکانی بخورید و از خدا بترسید!
یکی دو ماهی است که هر وقت پیرمرد بیچاره با کلاه آفتابگیر سفیدش که آرم شرکتمان روی آن خودنمایی می کند، پایش را درون امور مالی می گذارد، هول و ولا به جان امور مالی می افتد. بیچاره پول بازنشستگی خود را که باید چندماه پیش می گرفت به خاطر عدم وجود نقدینگی کافی شرکت هنوز دریافت نکرده است. می آید و شروع می کند به نظافت. اول و آخر همه را می شورد. نه به خدا اعتقاد دارد نه پیغمبر می شناسد. حق هم دارد. کسانی که ادعای خدا و پیغمبری دارند پولش را نداده اند. وقتی صدایش می کنم حاجی! چشم هایش سرخ می شود داغ می کند و می گوید: حاجی هفت جد آبادته! من حاجی نیستم. میگه حالا هم پولم رو می خوام و هم سود پولم.
با همه غم هایش و اندوه هایش و بامزگی هایش و هزاران حرف های نگفته اش و دل پُرش یک حرف درست می زند، می گوید: با پول بازنشستگی ام چندماه پیش می توانستم یک خانه بخرم، حالا دیگه با همان پول نمی توانم یک خانه بخرم.
ظرف همین چندماه اینقدر قیمت ها نامرد شده اند که مانده ام نامردها در روز قیامت به خدای انتقام گیرنده چه جوابی خواهند داد؟