چرا....؟؟؟؟
چرا ايران يك قدرت منطقه اي است؟ قدرت اول بودن در منطقه اي مانند خاورميانه كه خود مهم ترين منطقه جهان است، چه پيامدهايي دارد و چرا غرب نسبت به آن تا اين حد حساس و نگران است؟
كشورهاي غربي مدت هاي طولاني در همان حال كه عملا تلاش مستمري براي تضعيف نفوذ و موقعيت ايران در منطقه داشته اند، به طور رسمي وجود چنين نفوذ و قدرتي را انكار مي كردند. راه اندازي دو جنگ به فاصله كمتر از دو سال در منطقه، معنايي جز اين نداشت كه غرب نفوذ و سيطره خود در منطقه را به شدت در خطر مي بيند و موضوع آنقدر جدي است كه براي علاج آن به «آخرين راه حل» يعني درگيري نظامي متوسل شده است. در سال 2006 وقتي جنگ 33 روزه آغاز شد منابع اسراييلي كه عموما در به زبان آوردن آنچه در دل غربي ها مي گذرد عجول ترند، به صراحت نوشتند كه اين جنگي نيابتي است و هدف اصلي آن است كه يكي از بازوهاي اصلي ايران در منطقه يعني حزب الله كنده شود. صراحت اسراييلي ها در جنگ 2008 حتي بيشتر هم بود. اين بار تاكيد مي كردند كه استراتژيست هاي آمريكا و اسراييلي به اين نتيجه رسيده اند كه براي از هم گسستن محور مقاومت بايد ابتدا به ضعيف ترين حلقه آن حمله كرد. پيش فرض اسراييلي ها در اينكه مي گفتند حماس و نوار غزه ضعيف ترين عضو محور مقاومت است، اين بود كه جنگ با حماس را حتما به سرعت و به آساني خواهند برد. در واقع حالا كه از آن حادثه دو سالي فاصله گرفته ايم با اطمينان مي توان گفت كه اگر صهيونيست ها حتي به اندازه ذره اي احتمال مي دادند كه ممكن است اين جنگ به نفع حماس به پايان برسد، هرگز آنقدر با اطمينان و اعتماد به نفس سخن نمي گفتند و در نتيجه، درخواست آتش بس تنها پس از 22 روز هم به ننگي ابدي براي آنها تبديل نمي شد.
در واقع صورت مسئله اين است: غرب عملا برتري منطقه اي ايران را پذيرفته ولي حاضر نيست با آن كنار بيايد و به همين دليل هر روز ابزار جديدي را امتحان مي كند به اين اميد كه يكي از آنها بالاخره كارگر بيفتد. و سوالي كه از اين صورت مسئله بر مي خيزد اين است كه آيا راهبرد غرب در اين سال ها براي زدودن نظم ايراني از منطقه موثر بوده است؟ اگر نه (كه ظاهرا كينه توز ترين تحليلگران غربي هم جواب منفي را مناسب ترين جواب براي اين سوال مي دانند) چرا؟ باز هم به همان سوال اول مي رسيم؛ چه عواملي ايران را تبديل به قدرت اول منطقه كرده و غرب به دليل عجز از فهم آن، راهبردهايي در پيش مي گيرد كه به جاي تضعيف عملا آن را تقويت كرده است؟
اگر از يك نگاه راهبردي به موضوع نظر كنيم روشن مي شود كه پروژه ايران هراسي به ضد خود بدل شده است. زماني با شدت و حدت ادعا مي كردند ايران يك تهديد براي تمام كشورهاي منطقه است و اگر قدرت بگيرد همه را در منطقه به بردگي خويش وادار خواهد كرد. مردم و حتي دولت هاي منطقه هرچه تلاش كردند و دقيق شدند، علامتي از درستي اين تحليل نديدند. ايران روز به روز قدرتمند تر مي شد اما به جاي آنكه خوي تجاوزگري و سلطه طلبي در پيش بگيرد هر روز با صدايي بلندتر از گذشته اعلام مي كرد كه هر چه دارد متعلق به همه مسلمين و مظلومان عالم است و توان و نيرويي هم اگر دارد آن را جز براي مقابله با كساني كه به ناحق منطقه را جولانگاه خود كرده اند مصرف نخواهد كرد. به اين ترتيب منطقه ديد بر خلاف پيامي كه پي در پي از غرب دريافت مي كند نه تنها دليلي براي ترسيدن از ايران وجود ندارد بلكه مي تواند روي ايران به عنوان تكيه گاهي مطمئن براي بازيابي هويت و استقلال خود حساب هم بكند.
آنچه اين موضوع را ملموس تر مي كرد اين بود كه مردم و كشورهاي منطقه مي ديدند آنها كه هر روز صبح تا شام مي گويند بايد از ايران ترسيد، خود بيش از هر زمان ديگري مترصد خراب كردن خانه هاي مردم منطقه بر سرشان هستند. چگونه بايد از ايران ترسيد در حالي كه اسراييل هر روز وحشي تر و در اظهار خوي وحشي گري خود جري تر مي شود و تنها مانعي كه آن را از بلعيدن كل منطقه باز مي دارد و به عقب نشيني وادار مي كند ترس از قدرت ايران است؟ به اين ترتيب و با شكل گرفتن اين سوال ها بود كه واقعيت ، خود را بر عمليات رواني تحميل كرد و منطقه خاورميانه تصميم گرفت آنچه را كه با چشم خود مي بيند به آنچه كه سعي مي كنند به زور در گوش و ذهنش فرو كنند، ترجيح بدهد.
فرايند زوال تاثيرگذاري منطقه اي آمريكا را مي توان از يك نگاه راهبردي هم تحليل كرد. در اينجا چند الگوي كلي وجود دارد. ابتدا غربي ها سعي كردند با اشغال مستقيم بخش هايي از منطقه آنها را عملا به خاك خود ضميمه كنند. پس از حدود 9 سال از اولين اشغال، اكنون هيچ تحليلگر امور راهبردي نيست كه قبول نداشته باشد استراتژي اشغال افغانستان و عراق، آمريكا را در غامض ترين بحراني كه اساسا در تاريخ نظامي گري اش با آن مواجه بوده فرو برده است. اكنون آمريكا به دنبال راهي براي خروج از اين مهلكه مي گردد اما هيچ راهي كه هم زمان پرستيژ آن را حفظ كند و حداقلي از نفوذ در منطقه برايش باقي بگذارد وجود ندارد. به قول برخي از استراتژيست هاي روس، آمريكا دارد جل و پلاس خود را جمع مي كند كه از منطقه برود و خود مي داند كه اين رفتن ديگر به اين زودي ها به بازگشتي دوباره تبديل نخواهد شد. تنها خاصيت اين اشغالگري ها آن بوده است كه ايران بدون يك دلار هزينه به قدرت اول منطقه تبديل شده است.
پس از اشغال، راهبرد دوم آمريكايي ها آن بود كه نوعي پروژه ملت سازي را در منطقه پيش ببرند. فرض بنيادين اين پروژه آن بود كه اگر غرب بتواند با كمرنگ كردن ارزش هاي ديني در ذهن مردم منطقه و خصوصا طبقه متوسط، شبكه اي از غرب گرايان بوجود بياورد، آن وقت بدون اينكه لازم باشد زحمت زيادي به خود بدهد مي تواند صرفا از طريق حمايت از راهبرد دموكراسي سازي، نام نيروهاي طرفدار خود را از درون صندوق هاي راي بيرون بياورد. اين طرح ويلسوني، با بلندپروازي زيادي همراه بود و خيلي زود هم شكست خورد. طبقه متوسط در منطقه خصوصا در 5 سال گذشته كه ايران را جدي تر و مصمم تر از هر زمان ديگر مي ديد و احساس مي كرد الگويي نو براي مبارزه با سلطه تاريخي غرب به دست آورده روز به روز ضد آمريكا تر و راديكال تر شد. گذشت زمان، به جاي اينكه باعث كاهش حرارت انقلابي گري و آرمان مقاومت بر منطقه شود آن را شعله ورتر كرد و تنها تفاوتي كه نسبت به گذشته ايجاد شد اين بود كه مقاومت از حيث عملياتي هر روز مهارت بيشتري كسب مي كرد و بر روش ها و ابزارهاي قدرتمندتري مسلط مي شد. آمريكايي ها در اين مدت هر جا انتخابات برگزار كردند يا تقلب كردند يا به چشم خود ديدند كه از درون صندوق هاي راي نام هيچ كس جز دوستان ايران بيرون نمي آيد. به همين دليل است كه اكنون به وضوح مي توان ديد دموكراسي سازي ديگر جزو تبليغات هر روزه غربي ها درباره فعاليت هايشان در منطقه نيست و ادبيات قديمي مبارزه با تروريسم كه به كساني مانند جرج بوش تعلق داشت، جاي آن شعارهاي به ظاهر زيبا را گرفته است.
راهبرد بعدي چيزي است كه منابع غربي خود آن را استراتژي حل مسئله خوانده اند. منظور از اين استراتژي كه اوباما با جديت از آن طرفداري مي كرد اين بود كه براي تحكيم نفوذ آمريكا در منطقه و مقابله با برتري هاي ايران بهتر آن است كه برخي از مسائل مزمن مانند مسئله فلسطين به نحوي اگر نگوييم حل ،لااقل جمع و جور بشود تا ديگر ايران نتواند از آنها به عنوان ابزاري براي الهام بخشي منطقه اي و تقويت روحيه و الگوي عمل مقاومت استفاده كند. به همين دليل اوباما بر خلاف ديگر روساي جمهور آمريكا كه موضوع سازش را معمولا به عنوان مسئله اي تشريفاتي تلقي كرده و آن را به سال آخر دولت خود موكول مي كردند، از همان سال اول اين مسئله را در دستور كار خود قرار داد و اميد داشت كه بتواند خيلي زود آن را به سرانجام برساند. استدلالي كه اوباما و دوست تازه معلق شده اش جيمز جونز به كار مي بردند اين بود كه مسئله ايران حل نخواهد شد مگر اينكه سازشي در فلسطين برقرار شود و ايران يكي از مهم ترين اهرم هاي قدرت منطقه اي خود را از دست بدهد. اكنون روشن شده كه اين سودا تا چه حد خام بوده است. از يك طرف ديوانه هاي نشسته در تل آويو ،دوست خود آمريكا را تهديد مي كنند كه اگر بيش از اين به آنها فشار بياورد يهودي هاي آمريكا در انتخابات نوامبر حزب دموكرات را گوشمالي خواهند داد. از طرف ديگر اوباما مي بيند كه حتي اگر سازشي رخ بدهد، به دليل مخالفت طرف هاي اصلي يعني محور مقاومت با آن- برخي غربي ها مي گويند سازش اسراييل و محمود عباس مثل اين است كه روباه با دم خود سازش كند و اين خطر شير را منتفي نخواهد كرد!- ، ارزشي نخواهد داشت و ماهيت موضوع را تغيير نخواهد داد.
اين تاكتيك ها يعني جنگ، اشغال، مذاكره و ايران هراسي همه امتحان شده و نتيجه معكوس داده است. آمريكا بايد علت تبديل شدن ايران به قدرت اول منطقه را از اين منظر راهبردي تحليل كند وگرنه همچنان حتي از نوشتن درست صورت مسئله هم عاجز خواهد بود چه رسد به حل آن.
كشورهاي غربي مدت هاي طولاني در همان حال كه عملا تلاش مستمري براي تضعيف نفوذ و موقعيت ايران در منطقه داشته اند، به طور رسمي وجود چنين نفوذ و قدرتي را انكار مي كردند. راه اندازي دو جنگ به فاصله كمتر از دو سال در منطقه، معنايي جز اين نداشت كه غرب نفوذ و سيطره خود در منطقه را به شدت در خطر مي بيند و موضوع آنقدر جدي است كه براي علاج آن به «آخرين راه حل» يعني درگيري نظامي متوسل شده است. در سال 2006 وقتي جنگ 33 روزه آغاز شد منابع اسراييلي كه عموما در به زبان آوردن آنچه در دل غربي ها مي گذرد عجول ترند، به صراحت نوشتند كه اين جنگي نيابتي است و هدف اصلي آن است كه يكي از بازوهاي اصلي ايران در منطقه يعني حزب الله كنده شود. صراحت اسراييلي ها در جنگ 2008 حتي بيشتر هم بود. اين بار تاكيد مي كردند كه استراتژيست هاي آمريكا و اسراييلي به اين نتيجه رسيده اند كه براي از هم گسستن محور مقاومت بايد ابتدا به ضعيف ترين حلقه آن حمله كرد. پيش فرض اسراييلي ها در اينكه مي گفتند حماس و نوار غزه ضعيف ترين عضو محور مقاومت است، اين بود كه جنگ با حماس را حتما به سرعت و به آساني خواهند برد. در واقع حالا كه از آن حادثه دو سالي فاصله گرفته ايم با اطمينان مي توان گفت كه اگر صهيونيست ها حتي به اندازه ذره اي احتمال مي دادند كه ممكن است اين جنگ به نفع حماس به پايان برسد، هرگز آنقدر با اطمينان و اعتماد به نفس سخن نمي گفتند و در نتيجه، درخواست آتش بس تنها پس از 22 روز هم به ننگي ابدي براي آنها تبديل نمي شد.
در واقع صورت مسئله اين است: غرب عملا برتري منطقه اي ايران را پذيرفته ولي حاضر نيست با آن كنار بيايد و به همين دليل هر روز ابزار جديدي را امتحان مي كند به اين اميد كه يكي از آنها بالاخره كارگر بيفتد. و سوالي كه از اين صورت مسئله بر مي خيزد اين است كه آيا راهبرد غرب در اين سال ها براي زدودن نظم ايراني از منطقه موثر بوده است؟ اگر نه (كه ظاهرا كينه توز ترين تحليلگران غربي هم جواب منفي را مناسب ترين جواب براي اين سوال مي دانند) چرا؟ باز هم به همان سوال اول مي رسيم؛ چه عواملي ايران را تبديل به قدرت اول منطقه كرده و غرب به دليل عجز از فهم آن، راهبردهايي در پيش مي گيرد كه به جاي تضعيف عملا آن را تقويت كرده است؟
اگر از يك نگاه راهبردي به موضوع نظر كنيم روشن مي شود كه پروژه ايران هراسي به ضد خود بدل شده است. زماني با شدت و حدت ادعا مي كردند ايران يك تهديد براي تمام كشورهاي منطقه است و اگر قدرت بگيرد همه را در منطقه به بردگي خويش وادار خواهد كرد. مردم و حتي دولت هاي منطقه هرچه تلاش كردند و دقيق شدند، علامتي از درستي اين تحليل نديدند. ايران روز به روز قدرتمند تر مي شد اما به جاي آنكه خوي تجاوزگري و سلطه طلبي در پيش بگيرد هر روز با صدايي بلندتر از گذشته اعلام مي كرد كه هر چه دارد متعلق به همه مسلمين و مظلومان عالم است و توان و نيرويي هم اگر دارد آن را جز براي مقابله با كساني كه به ناحق منطقه را جولانگاه خود كرده اند مصرف نخواهد كرد. به اين ترتيب منطقه ديد بر خلاف پيامي كه پي در پي از غرب دريافت مي كند نه تنها دليلي براي ترسيدن از ايران وجود ندارد بلكه مي تواند روي ايران به عنوان تكيه گاهي مطمئن براي بازيابي هويت و استقلال خود حساب هم بكند.
آنچه اين موضوع را ملموس تر مي كرد اين بود كه مردم و كشورهاي منطقه مي ديدند آنها كه هر روز صبح تا شام مي گويند بايد از ايران ترسيد، خود بيش از هر زمان ديگري مترصد خراب كردن خانه هاي مردم منطقه بر سرشان هستند. چگونه بايد از ايران ترسيد در حالي كه اسراييل هر روز وحشي تر و در اظهار خوي وحشي گري خود جري تر مي شود و تنها مانعي كه آن را از بلعيدن كل منطقه باز مي دارد و به عقب نشيني وادار مي كند ترس از قدرت ايران است؟ به اين ترتيب و با شكل گرفتن اين سوال ها بود كه واقعيت ، خود را بر عمليات رواني تحميل كرد و منطقه خاورميانه تصميم گرفت آنچه را كه با چشم خود مي بيند به آنچه كه سعي مي كنند به زور در گوش و ذهنش فرو كنند، ترجيح بدهد.
فرايند زوال تاثيرگذاري منطقه اي آمريكا را مي توان از يك نگاه راهبردي هم تحليل كرد. در اينجا چند الگوي كلي وجود دارد. ابتدا غربي ها سعي كردند با اشغال مستقيم بخش هايي از منطقه آنها را عملا به خاك خود ضميمه كنند. پس از حدود 9 سال از اولين اشغال، اكنون هيچ تحليلگر امور راهبردي نيست كه قبول نداشته باشد استراتژي اشغال افغانستان و عراق، آمريكا را در غامض ترين بحراني كه اساسا در تاريخ نظامي گري اش با آن مواجه بوده فرو برده است. اكنون آمريكا به دنبال راهي براي خروج از اين مهلكه مي گردد اما هيچ راهي كه هم زمان پرستيژ آن را حفظ كند و حداقلي از نفوذ در منطقه برايش باقي بگذارد وجود ندارد. به قول برخي از استراتژيست هاي روس، آمريكا دارد جل و پلاس خود را جمع مي كند كه از منطقه برود و خود مي داند كه اين رفتن ديگر به اين زودي ها به بازگشتي دوباره تبديل نخواهد شد. تنها خاصيت اين اشغالگري ها آن بوده است كه ايران بدون يك دلار هزينه به قدرت اول منطقه تبديل شده است.
پس از اشغال، راهبرد دوم آمريكايي ها آن بود كه نوعي پروژه ملت سازي را در منطقه پيش ببرند. فرض بنيادين اين پروژه آن بود كه اگر غرب بتواند با كمرنگ كردن ارزش هاي ديني در ذهن مردم منطقه و خصوصا طبقه متوسط، شبكه اي از غرب گرايان بوجود بياورد، آن وقت بدون اينكه لازم باشد زحمت زيادي به خود بدهد مي تواند صرفا از طريق حمايت از راهبرد دموكراسي سازي، نام نيروهاي طرفدار خود را از درون صندوق هاي راي بيرون بياورد. اين طرح ويلسوني، با بلندپروازي زيادي همراه بود و خيلي زود هم شكست خورد. طبقه متوسط در منطقه خصوصا در 5 سال گذشته كه ايران را جدي تر و مصمم تر از هر زمان ديگر مي ديد و احساس مي كرد الگويي نو براي مبارزه با سلطه تاريخي غرب به دست آورده روز به روز ضد آمريكا تر و راديكال تر شد. گذشت زمان، به جاي اينكه باعث كاهش حرارت انقلابي گري و آرمان مقاومت بر منطقه شود آن را شعله ورتر كرد و تنها تفاوتي كه نسبت به گذشته ايجاد شد اين بود كه مقاومت از حيث عملياتي هر روز مهارت بيشتري كسب مي كرد و بر روش ها و ابزارهاي قدرتمندتري مسلط مي شد. آمريكايي ها در اين مدت هر جا انتخابات برگزار كردند يا تقلب كردند يا به چشم خود ديدند كه از درون صندوق هاي راي نام هيچ كس جز دوستان ايران بيرون نمي آيد. به همين دليل است كه اكنون به وضوح مي توان ديد دموكراسي سازي ديگر جزو تبليغات هر روزه غربي ها درباره فعاليت هايشان در منطقه نيست و ادبيات قديمي مبارزه با تروريسم كه به كساني مانند جرج بوش تعلق داشت، جاي آن شعارهاي به ظاهر زيبا را گرفته است.
راهبرد بعدي چيزي است كه منابع غربي خود آن را استراتژي حل مسئله خوانده اند. منظور از اين استراتژي كه اوباما با جديت از آن طرفداري مي كرد اين بود كه براي تحكيم نفوذ آمريكا در منطقه و مقابله با برتري هاي ايران بهتر آن است كه برخي از مسائل مزمن مانند مسئله فلسطين به نحوي اگر نگوييم حل ،لااقل جمع و جور بشود تا ديگر ايران نتواند از آنها به عنوان ابزاري براي الهام بخشي منطقه اي و تقويت روحيه و الگوي عمل مقاومت استفاده كند. به همين دليل اوباما بر خلاف ديگر روساي جمهور آمريكا كه موضوع سازش را معمولا به عنوان مسئله اي تشريفاتي تلقي كرده و آن را به سال آخر دولت خود موكول مي كردند، از همان سال اول اين مسئله را در دستور كار خود قرار داد و اميد داشت كه بتواند خيلي زود آن را به سرانجام برساند. استدلالي كه اوباما و دوست تازه معلق شده اش جيمز جونز به كار مي بردند اين بود كه مسئله ايران حل نخواهد شد مگر اينكه سازشي در فلسطين برقرار شود و ايران يكي از مهم ترين اهرم هاي قدرت منطقه اي خود را از دست بدهد. اكنون روشن شده كه اين سودا تا چه حد خام بوده است. از يك طرف ديوانه هاي نشسته در تل آويو ،دوست خود آمريكا را تهديد مي كنند كه اگر بيش از اين به آنها فشار بياورد يهودي هاي آمريكا در انتخابات نوامبر حزب دموكرات را گوشمالي خواهند داد. از طرف ديگر اوباما مي بيند كه حتي اگر سازشي رخ بدهد، به دليل مخالفت طرف هاي اصلي يعني محور مقاومت با آن- برخي غربي ها مي گويند سازش اسراييل و محمود عباس مثل اين است كه روباه با دم خود سازش كند و اين خطر شير را منتفي نخواهد كرد!- ، ارزشي نخواهد داشت و ماهيت موضوع را تغيير نخواهد داد.
اين تاكتيك ها يعني جنگ، اشغال، مذاكره و ايران هراسي همه امتحان شده و نتيجه معكوس داده است. آمريكا بايد علت تبديل شدن ايران به قدرت اول منطقه را از اين منظر راهبردي تحليل كند وگرنه همچنان حتي از نوشتن درست صورت مسئله هم عاجز خواهد بود چه رسد به حل آن.
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و پنجم مهر ۱۳۸۹ ساعت 12:45 توسط مجید فضیلت
|