... اوضاع به هم ریخته ی عجیبی بود. بین بچه هایی که داشتن شعار میدادند نگاهی انداختم چشمم خورد به دختری که از جیک و پیکش خبر داشتم یه دختر ساده و بی شیله پیله که به خاطر اینکه شناسنامه اش خونشون جا مونده بود حتی رای هم نداده بود. کشیدمش کنار بهش گفتم: تو دیگه چرا؟؟؟ خنده ام گرفته بود. گفت احمدی نژاد باید استعفا بده ما موسوی رو میخوایم. جوابشو ندادم دوباره برگشت تو جمعیت.

هیجان عجیبی بود. آتش سوزی بیرون خوابگاه و شلوغی داخل. انتظامات خوابگاه جلو معترضین ایستاده بود. یه لحظه تماشاشون کردم و به فکر فرو رفتم. تمام رفتار و حرکاتشون هیچ کدوم به آدم های معترضی که واقعا حقشونو خورده باشند شبیه نبود. دختری که سردستشون بود با حرکات موزونش فقط یه آهنگ کم داشت.

دوست داشتم یه کاری می کردم تا این آشوب بخوابه. انگار که انتظامات هیچ کاری نمی کرد. منو دوستم تصمیم گرفتیم که به پلیس زنگ بزنیم. حدود ۵-۴ بار تماس گرفتیم. ولی هیچ خبری از پلیس نبود.

توی حیاط بودیم که دیدم از بالای در یه رانی به داخل پرت شد. نه رانی نبود گاز اشک آور بود. دست دوستمو گرفتم و به سرعت به طرف  ساختمون رفتم. همه به داخل ساختمون ها هجوم آوردند. یهو توی اون شلوغی منو دوستم از هم جدا شدیم. ترس تمام وجودمو فرا گرفته بود. توی سالن که رسیدم یه دختره هی داشت فحش می دادو خودشو به دیوار میکوبید. داد میزد. دولت کودتا دولت کودتا گریه هم میکرد.

یه لحظه دیدم که از چشمام اشک اومد انگار که سر منم اثر کرده بود. خوشبختانه بچه ها با آتش زدن کاغذ اثر گاز اشک آور رو کمتر کردند. نه بابا انگار حرفه ای بودند.

خلاصه اینکه اون شب با پرتاب گاز اشک آور از طرف زدشورش ماجرا تموم شد. و ساعت ۲:۳۰ بود که رفتیم به اتاقمون و با هزاران دلهره و اضطراب خوابیدیم.

ادامه دارد...